بخشی از داستان کوتاه «روز واقعه»:
«مدام از خودم میپرسیدم: یابندهی این همه تیغ و طریق برای عقوبت، خداوندگارست یا بنده؟
یادم به شیوه های کشیدن شیره جان میرفت، به عقاب و رقابتهایی که حاکمان داشتند و مسابقهها که با هم میگذاشتند. دیدم در زجرکشکردن، ما چه سوابق و تجربهها داریم.
مُحبِعلی ماکویی در کرمانشاهان چهها میکرد؛ اللهیارخان آصفالدوله در خراسان، ظفرالسلطنه در کرمان…
میرزا عبدالحسین سپهدار، عجب شوقِ شَقّهکردن داشت. حاج صمدخان شجاعالدوله، جَلادِ مراغه و تبریز، چقدر داغ فرزند بر دل مادران گذاشت.
خواجهی قاجار، چشم لطفعلیخان زند را به چه آسانی با سرانگشت خود کَند و شجاع نظام مرندی، چه کاسهها از چشم خالی کرد و آنها را از گُلِ زغال آکَند.
شاهرخ میرزای افشار را عجب تاجی از خمیر بر سر گذاشتند و آن را از سربِ گداخته انباشتند.
هدیهی سَران (امامقلیخان حاکم فارس و سه پسرش) میان سینی، حتی چینی بر جبینِ شاه صفی نینداخت.
ابوتراب نظمالدوله، میرزا رضا کرمانی را در باغشاه، زیر عمارت بادگیر، از بیضه آویزان کرده بودند و نسب و سبب میخواستند.
قبر وکیل را در شیراز شکافتند و جنازهی او را در تهران، زیر تخت سلطنت دفن کردند تا لگدکوب هرروزهی آغامحمدخان باشد.
سران ایل احمدآوندی هنوز از کشیدن ناخن ناله میکردند و عُمّالِ کامران میرزا به آنها آب جوش اِماله میکردند.
فتح الملک، در حضور ظلالسلطان، به تقلیدِ مختار ثقفی، نزد صدها چشم، مخالفان را میان دیگ، مثل آش، بالای آتش می گذاشت تا آب جوش میآمد و از نعل تا نوکِ عقل، قُل میزد.
غلامحسینخان میرغضب، عجب چشمداشت به دستخوش و انعام بابت مهارتش در دوختن لب و بههمبستن پلک بر روی کاسه خالی چشم داشت.
میرزا حاجی کلانتر با چه دقتی پوست از بناگوش میکشید و کله لُخت میکرد و با چه ضربی مُشتی مو از فَرقِ سر میکند و میخ در مُخ میکوبید یا به سوراخ حَشَفه فرو میکرد.
تماشای جانکندن محکومان پس از جداکردن سر و بندآوردنِ خونِ رگهای بریده با قالبی از آهنِ سرخ، برای امیر افخم حکمران همدان و پسرش احتشامالدوله، چه لذتی داشت.
حسامالسلطان و شیرمحمدخان صمصام و صارمالسلطنه در مثلهکردن آدمها و درآوردن چشم و بریدن دست و گوش و بینی، چه نوآوریها کردند…
یادم آمد که اینجا همان سرزمین است که پس از فتح هر شهر، مردانش را میکشتند و کور میکردند و زنان و دختران، میان سپاهیان قسمت میشد.
از فکر این میراث، مو راست بر تنم شده بود.
پیش خودم گفتم: شاید این داستان، دنبالهی ماجرای کلهمنارهای گرگان و تپههای چشم کرمان است.
تا حال معلوم نبود چه کسانی میکُشند، حالا لااقل میشد گفت برای چه میکُشند.
به خودم گفتم: کشتار و شکنجه انگار فقط وسیله است. دیدن یا شنیدن آن، جُربزه را کم میکند و ترس را در دل محکم میکند. چشم یک نفر را درمیآورند تا صد نفر چشمشان بترسد.
حمید میگفت: بیچارهها قصد بد ندارند. مقصود از درآوردن چشم، فقط گرفتن زهرِ آن است. با درآوردنِ چند چشم، چشم بقیه، درمان و در اَمان میشود!»[۱]
[۱]رضا، کاظم (۱۳۸۹). روز واقعه. مجله نوشتا. سال پنجم: ۱۵. ص۶-۷.